آمد آن رگ زن مسیح پرست


تیغ الماس گون گرفته به دست

کرسی افگند و بر نشست بر او


بازوی خواجهٔ عمید ببست

نیش درماند و گفت: «عز علی»


این چنین دست را نیابد خست

سر فرو برد و بوسه ای دادش


خون ببارید از دو دیده به طشت